.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

با تو

کاغذ و قلم را برداشته ام و تمبری ساده با طعم گیلاس، می خواهم لب پنحره کاغذهایم را تمبر بزنم بدهم به باد، بیاید تو را با خودش تا من ببرد. ماه از پنجره به من زل زده. قلمم به راه می افتد:

شب خیلی طولانی شده، گویا روز نمی خواهد بیدار شود. پنجره ستاره ها را می شمارد. حالا، یعنی همین حالا ، در دنیایی که روی گوشه ای از آن ایستاده ام، چه خبر است؟ شاید همین حالا در آنسوی دنیا کودکی پاک از عشق زاده شده و یا شاید کسی همین نزدیکی ها مرده باشد. شاید کسی روی تهویه هی مغازه ی شیرنی فروشی خوابیده و گشنگی اش را با بوی شیرینی ها سیر می کند. شاید هم کسی روی تختخوابی نرم و راحت خوابیده و یا در صحرا ،با ماه، تنها کنار آتش دراز کشیده و خدا را خواب می بیند .

بادی از کنار پنجره می گذرد و تمام خیالاتم را با خود می برد.

می خواهم بخوابم، خسته ام. کنار پنجره می ایستم و نگاه می کنم. امشب شب دیگری است. تمام این مدت باران می باریده و من نمی دانستم.

 

هی با تو ام، آری با تو. کاغذم را که تمام کنی، اگر دلت لرزید، آن گاه گریه خواهی کرد، شاید بدون اشک. اما مگذار در لحظه هایی از زندگی، به خاطر کوچکترین چیزها که بزرگ می نمایند در چشمانت اشک بنشیند .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد