آینه همیشه ساکت و آرام به دیگران راست می گفت. اما یک روز کسی مقابل آینه ایستاد و آینه عاشق شد! حالا آینه هر روز مضطرب منتظر او بود که بیاید و دوباره در مقابل او بایستد تا آینه دوباره به آن چشمهای زیبا زل بزند.
خلاصه بعد از مدتها که آینه تار و کدر شده بود او آمد. می توانستی برق شادی را در تمام آینه ببینی.او جلو رفت. قلب آینه می تپید. جلوتر رفت و آینه را در آغوش گرفت. آینه غرق در عشقی که در آغوشش بود گویا گریه می کرد. او آینه را همانطور در آغوشش نگاه داشت و به راه افتاد. آینه در پوستش نمی گنجید. ناگهان احساس کرد که از او رها شده. برق آینه همه جا را روشن کرد و آینه هزار تکه شد. سکوت عجیبی شناور شد. قطعات آینه آرام گرفتند.
به درونشان نگاه کن. آنها هنوز پر از عشقند.